دلشکسته

 مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو 

چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا 

جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت . 

این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی 

توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی 

به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن 

دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا 

چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود 

کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به 

مزدای قرمز رنگ ندهد . 

سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” . مزدا مسافری 

نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به 

چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : ” خوشحال 

میشم تا جایی برسونمتون”. 

برای خواندن به ادامه مطلب بروید....


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:59 توسط مجید| |

 استاد: وقتی بزرگ شوی چه میکنی ؟

من: عروسی
استاد: نخیر منظورم اینست که چكاره میشوی ؟

من:: داماد

استاد: منظورم اینست وقتی بزرگ شوی چه میکنی ؟

من: زن میگیرم

استاد: احمق ، وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چه میکنی ؟

من: عروس میارم

استاد: لعنتی ، پدر و مادرت در آینده از تو چی میخواهد ؟

من: نوه
!استاد: گم شو بیرون


نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:45 توسط مجید| |

 دیویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خرد مندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت قمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.دخترش گفت او هم آن مهمانی خواهد رفت.مادر گفت:توشانسی نداری.نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.دختر جواب داد:میدانم هرگز مرا انتخواب نمیکند اما فرصتی است که دست کم یک بار اورا از نزدیک ببینم.



ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:44 توسط مجید| |

 یه روز یه جوونی سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 2 ساعت دیگه و جوون می ره.


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:43 توسط مجید| |

 در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند

شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.
بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.


زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.
هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”!

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:43 توسط مجید| |

 هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد. یه زندگی پر از مهر و محبت. تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن. همه چیشون رویایی بود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن. واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن. با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند.


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:41 توسط مجید| |

 دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:39 توسط مجید| |

 غزل غزل بیاد تو، قدم قدم فدای تو

نفس نفس برای تو، منم همش بیاد تو...

 

ღ♥ღ

 

دوباره فال حافظ میگیرم....

دوباره توی فالمی...

همیشه در خیالتم...

اگر چه بی خیالمی...

 

ღ♥ღ

 

نفس بده که برایت نفس نفس بزنم...

نفس به جز تو نخواهم برای کس بزنم...

مرا اسیر خودت کرده ای دعایی کن...

که آخرین نفسم در این قفس بزنم...

 

ღ♥ღ

 

کاش میشد قصه رفتن را وقت گفتن بی صدا تغییر داد...

کاش میشد سرنوشت خویش را خود نوشت و بر کف تقدیر داد...

برای خواندن به ادامه مطلب بروید...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:36 توسط مجید| |

 رو دسته صندلی نوشته بود وقتی زلزله اومد پشت صندلیو نگا کن
پشتشو نگا کردیم نوشته بود الان نه خره وقتی زلزه اومد !
.
.
.
اومدم یه آدم خیلی خوشتیپ رو بغل کنم
خوردم به آینه!
.
.
.
هر وقت دره این یخچال لامصــب رو باز میکنیم خالیه ها،
حالا اگه بخوایم یه قابلمه کوچیک
تو یخچال جا بدیم
باس یه ساعت پازل حل کنیم با محتویات ، تا بتونیم جاش بدیم ..!
.
.
.
بالاخره فهمیدم چرا اینقد تو عروسیا بهت اصرار میکنن بری برقصی!
چون خودشون جا ندارن بشینن، بر که میگردی هم جا نداری هم میوه
تازه شیرینیاتم خوردن !

 

برای خواندن به ادامه مطلب بروید....


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:30 توسط مجید| |

پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی …

پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه.این عمل، کاملا در مرحله أزمایش، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین.”

اعضاء خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردند. بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید :”خب، قیمت یه مغز چنده؟”

دکتر بلافاصله جواب داد :”۵۰۰۰$ برای مغز یک زن و ۲۰۰$ برای مغز یک مرد.” موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می کردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نکنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !

 

بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که :چرا مغز خانمها گرونتره؟”

دکتر خیلی ارام جواب داد : اخه مغز اقایون کار کرده است و دست دومه ولی مغز خانوما کار نکرده است و بخاطر همین گرونه
. 

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:18 توسط مجید| |

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم” 

ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن.

ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار.

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..

هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.

همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟

مرد گفت :”بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟”

 

جواب زن خیلی جالب بود…

زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم. 

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:17 توسط مجید| |

 مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 15 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:9 توسط مجید| |

 ﺩﺧﺘﺮ: ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﻋﻤﻞ ﻗﻠﺐ ﺩﺍﺭﻡ؟

ﭘﺴﺮ: ﺁﺭﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﺩﺧﺘﺮ: ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﯽ؟
ﭘﺴﺮ ﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺮ
ﻣﯿﮕﺮﺩﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﻭ
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ
ﺩﺧﺘﺮ: ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
... 
...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ،ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:4 توسط مجید| |

 یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما

نشسته بودند.  برنامه نویسه میگه مایلی با هم بازی کنیم؟ مهندس که میخواست

استراحت کنه محترمانه عذر خواهی میکنه و روشو بر میگردونه تا بخوابه ...

برنامه نوسه دوباره میگه بازی سرگرم کننده ای است من از شما یک سوال می کنم

اگر نتوانستید 5 دلار به من بدهید بعد شما از من سوال کنید اگر نتوانستم 5دلار به شما

میدهم ...  مهندس دوباره معذرت خواست وچشماشو بست که بخوابه ..

برنامه نویسه پیشنهاد دیگری داد گفت اگر شما جواب سوال منو بلد نبودید 5 دلار بدهید

اگر من جواب سوال شما رو بلد نبودم 200 دلار به شما میدهم !!!

این پیشنهاد خواب رو از سر مهندس پراند و رضایت داد که بازی کند 

برنامه نویس نخست سوال کرد .فاصله زمین تا ماه چقدر است؟؟ مهندس بدون اینکه

حرفی بزند بلا فاصله 5 دلار رو به برنامه نویس داد حالا مهندس سوال کرد .

اون چیه وقتی از تپه بالا میره 3 پا داره وقتی پایین میاد 4 پا؟؟   برنامه نویس نگاه

متعجبانه ای انداخت ولی هرچی فکر کرد به نتیجه نرسید بعد تمام اطلاعات کامپیوترشو

جستجو جو کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد بعد با مودم بیسیم به اینترنت وصل

شد و همه سایت ها رو زیر رو کرد به چند تا از دوستا شم ایمیل داد با چندتا شون هم

چت کرد ولی باز هیچی به دست نیاورد ..

بعد از 3 ساعت مهندس رو بیدار کرد و 200دلار رو بهش داد مهندس مودبانه پول رو

گرفت و رویش رو برگرداند تا بخوابد

برنامه نویس او را تکان داد گفت خوب جواب سوالت چه بود؟ مهندس بدون اینکه کلمه

 ای بر زبان بیاورد 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید .......

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:0 توسط مجید| |

 کوچه خلوت بود. پسرک جوراب فروش ارام ارام در سایه دیوار جلو می رفت. صدای تپش قلبش در کوچه ضربان داشت.وسط کوچه که رسید دلش داغ شد و نگاهش تنگ.پنجره بسته بود. جعبه جوراب ها را گذاشت روی زمین و تکیه داد به دیوار. زیر لب میگفت:(( می اید! همین الان پنجره را باز میکند)) و خیره شد به پنجره

اول هرماه برایش جوراب می اورد"از قشنگترین هایش.مرد نگاه مهربانش را در چشم های پسر می ریخت و 2تا اسکناس سبز پرواز می داد توی دست پسر بعد دستش را دراز می کرد و جوراب ها را میگرفت:ولی حالا.... .

پنجره هنوز بسته بود.پسر بسته جوراب ها را زیر ورو کرد(نکند از رنگش خوشش نیامده؟نکند جنس جوراب ها بد بوده و زود پاره شده؟؟؟) از تصور مریضی مرد دلش مالش رفت.جعبه جوراب ها را رها کرد روی زمین و از دیوار رفت بالا. خودش را رساند پشت میله های پنجره و صورتش را چسباند به شیشه.

چیزی دیده نمیشد. انعکاس نورافتاب درست میزد توی چشمش. چند بار پلک هایش را به هم زد دماغش را روی شیشه فشار داد انقدر که توانست داخل اتاق را ببیند.

(اوووووووووووووووووه چه همه جوراب!!!!)

یک طرف اتاق بسته های باز نشده جوراب روی هم تلمبار شده بود و طرف دیگر مردی روی تخت افتاده بود....انتهای پاهایش فقط زانو بود...

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:51 توسط مجید| |


Power By: LoxBlog.Com