دلشکسته

 با سلام به همه دوستان گل اومید وارم خوش حال باشید.

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت 10:49 توسط مجید| |

 مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو 

چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا 

جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت . 

این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی 

توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی 

به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن 

دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا 

چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود 

کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به 

مزدای قرمز رنگ ندهد . 

سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” . مزدا مسافری 

نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به 

چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : ” خوشحال 

میشم تا جایی برسونمتون”. 

برای خواندن به ادامه مطلب بروید....


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:59 توسط مجید| |

 استاد: وقتی بزرگ شوی چه میکنی ؟

من: عروسی
استاد: نخیر منظورم اینست که چكاره میشوی ؟

من:: داماد

استاد: منظورم اینست وقتی بزرگ شوی چه میکنی ؟

من: زن میگیرم

استاد: احمق ، وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چه میکنی ؟

من: عروس میارم

استاد: لعنتی ، پدر و مادرت در آینده از تو چی میخواهد ؟

من: نوه
!استاد: گم شو بیرون


نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:45 توسط مجید| |

 دیویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خرد مندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت قمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.دخترش گفت او هم آن مهمانی خواهد رفت.مادر گفت:توشانسی نداری.نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.دختر جواب داد:میدانم هرگز مرا انتخواب نمیکند اما فرصتی است که دست کم یک بار اورا از نزدیک ببینم.



ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:44 توسط مجید| |

 در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند

شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.
بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.


زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.
هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”!

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:43 توسط مجید| |

 یه روز یه جوونی سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 2 ساعت دیگه و جوون می ره.


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:43 توسط مجید| |

 هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد. یه زندگی پر از مهر و محبت. تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن. همه چیشون رویایی بود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن. واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن. با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند.


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:41 توسط مجید| |

 دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:39 توسط مجید| |

 غزل غزل بیاد تو، قدم قدم فدای تو

نفس نفس برای تو، منم همش بیاد تو...

 

ღ♥ღ

 

دوباره فال حافظ میگیرم....

دوباره توی فالمی...

همیشه در خیالتم...

اگر چه بی خیالمی...

 

ღ♥ღ

 

نفس بده که برایت نفس نفس بزنم...

نفس به جز تو نخواهم برای کس بزنم...

مرا اسیر خودت کرده ای دعایی کن...

که آخرین نفسم در این قفس بزنم...

 

ღ♥ღ

 

کاش میشد قصه رفتن را وقت گفتن بی صدا تغییر داد...

کاش میشد سرنوشت خویش را خود نوشت و بر کف تقدیر داد...

برای خواندن به ادامه مطلب بروید...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:36 توسط مجید| |

 رو دسته صندلی نوشته بود وقتی زلزله اومد پشت صندلیو نگا کن
پشتشو نگا کردیم نوشته بود الان نه خره وقتی زلزه اومد !
.
.
.
اومدم یه آدم خیلی خوشتیپ رو بغل کنم
خوردم به آینه!
.
.
.
هر وقت دره این یخچال لامصــب رو باز میکنیم خالیه ها،
حالا اگه بخوایم یه قابلمه کوچیک
تو یخچال جا بدیم
باس یه ساعت پازل حل کنیم با محتویات ، تا بتونیم جاش بدیم ..!
.
.
.
بالاخره فهمیدم چرا اینقد تو عروسیا بهت اصرار میکنن بری برقصی!
چون خودشون جا ندارن بشینن، بر که میگردی هم جا نداری هم میوه
تازه شیرینیاتم خوردن !

 

برای خواندن به ادامه مطلب بروید....


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:30 توسط مجید| |


Power By: LoxBlog.Com